با که گویم بغض این دل غمگین را چگونه فرو ریزم این کوه درد سنگین را با چه فریادی بت خاطراتم را درهم شکنم چگونه ارام کنم تلاطم این دریای خشمگین را خواهم که دوباره اغاز کنم هجرت خویش را اما چگونه التیام بخشم این دل داغ اجین را خواهم که به تاریخ سپارم گذشته خویش را لیک چگونه خاموش سازم این دل غرق در کین را خواهم که دوباره همسفر گردم با دگری اما ندارم طاقت دردهای بیش ازین را از چه می نالم خدایا درد چیست؟ که به رویا بینم وصال ان نرگس و سیمین را؟ روز ها و ماه ها در پی گلهای رنگینم دست سر نوشت بر که بخشید ان گل نسرین را؟ کامم ز شهد شیرین روز گار به تلخی بنشست به کدام جام شراب بخشیدم ان ساغر لب شیرین را؟ من درنماز عشقم سمت قبله ی تو سجده کردم ندانستم چگونه راه دادم این کفر در دین را دو چشم خمار و مستت باده ی دستم بود اه که چه اسان از کف دادم ان دو جام رنگین را ان جایگهی که خدا از عشق تو بر من بخشید هرگز نبخشیده بودش به اسانی سلاطین را ان منزلی که رب در ارض بخشید قلب مرا هرگز نبخشیدش فرشتگان و سماتین را ان وفایی که یار با من داشت بیش از ان بود که عیسی و حوارین را روح و جان و دل معشوق بوم قلمم بود افسوس که به اتش کشیدمش ان لوح نگارین را دستهای ان پریزاد به لطافت مهتاب بود واحسرتا که نمی یابم ان دودست زرین را به خیالم کاین عشق مرحمی باشد درد مرا افسوس که نشناختم این مار در استین را عشق نه تنها راه چاره نبود بر من بلکه شکست و ازبین برد این دل ابگین را من که هیزم عشق را در دل خویش افروخته بودم روا بود که نسیمی خاموش سازد این عشق اتشین را؟
بی ابتدا،بی انتها... هوا دلگیر بود؛ابری و بارانی و سرد... همه چیز خوب و معمولی بود؛کاملا یکنواخت؛اما انگار حادثه ای در راه بود
حادثه در کمین بود..... حادثه در راه بود..... حادثه اینجا بود.....
اری همین جا، همین جا بود که ابلیس و نوباوگانش نازل شدند.....
نزولی به شدت یک انفجار انفجاری به وسعت یک کهکشان کهکشانی به فاصله ی تنهایی یک نفر
یک تنهایی برای دونفر.... شاید هم نه یک تنهایی از یک نفر برای یک نفر........
هیچ چیز و هیچ کس نتوانست میان ان دو نفر رخنه کند جز او...... او کسی نبود جز عفریت که با جادوی خویش طلسمی به قدرت هزاران بن بست آفرید....
فردا روز اخر بود؛اخرین روز با عدد شیطانی به پایان رسید!!! قصه با 6/6 اغاز شد و با 6 هم به پایان رسید......... 666 و من به این موضوع ایمان اوردم که مسبب این جدایی ، وان چیزی که باعث شد قصه ی عشق در بدو تولد جام مرگ را بنوشد خود ابلیس بود...... او یک دیو بود که خود را پری نامید..... طلسمی بر دلم افکند که دیگر هیچ کس و هیچ چیز را باور نکنم........ اخرین صحنه از ماجرای بن بست ، در ساعت 6و در تاریخ 6 اتفاق افتاد..... خیلی ارام ......... مانند خیره شدن یک ببر به چشمان یه اهو؛بسیار ارام و معصومانه اما رخدادش فاجعه ای شد به وسعت یک دوزخ!!! و ما در اخرین ساعت و در اخرین شام مهتاب از ذات خویش شکست خوردیم........
این همه ماجرا بود بر یک حادثه و حادثه ای شد بر تمام ماجرایم..... ابتدایی شد برای یک انتها و انتهایی شد بر همان ابتدا..... آن قصه به پایان رسید و من شروع شدم..... به خود گفتم:
بر خیز و چاره کن فصلی دوباره کن فصلی دوباره کن برخیزو چاره کن
عزم خویش را جزم کرده و دوباره به راه افتادم...... اما انگار جاده مملو از مهمان ناخوانده بود کسانی که فقط برای خودشان و فقط برای امروز خودشان مرا در سفر یاری کردند.... کسانی که گاهی احساس می کردم با من هم درد و هم رنج اند.... کسانی که در گذشته نبسته پیمان ، هم پیمان شدند!!! واین تصویری بود از تکرار من در من ........ هر چه جلوترمی رفتم جاده قد می کشید و پایانی نداشت و من خسته و رنجور و غمگین تر میشدم پس تصمیم گرفتم که گوشه ای از جاده بنشینم و فقط نادی و ناجی ونظاره گر مسافران باشم...... وقتی که از راه خارج شدم دریافتم که ازینجا می توان ناخدایی کرد...... و من اکنون با قدرت بر عرشه ی این کشتی بی بادبان به سوی سرنوشت با الطاف خدای خویش سکانداری می کنم
یاد ابتدا...... .......قصه....... ......انتها یاد
یاد ویاد قصه و انتظار ابتدا و انتها این است کل ماجرا
دوباره ابتدا کن تا بگویم چیست در پس پرده ی انتها.......... از پس پرده نگاه کن!
با تو ای همدرد ، ای عشق با تو درمان یافت این دل خانه ات جاوید آباد از تو سامان یافت این دل ای سراپا عاطفه ، جز یاریت یاری ندارم ای کلامت شعر بوسه ، بی تو غم خواری ندارم آسمان خانه ات یه کهکشان رنگین کمان است و آن نگاهت روشنی چون نو عروس آسمان است
با تو ای همدرد ، ای عشق با تو باران در بهاران مثله یک قطره تو دریا گم شدن در جمع یاران با تو ای همزاد ، همدل با تو ام بی باده مستم سر نپیچم هرگز از آن عهد و پیمانی که بستم ای سرا پا بی نیازی در کنارت بی نیازم با تو رودم ، با تو ابرم هم نشیبم ، هم فرازم
آب و خاک و باد و آتش خانه در تو ، جمله در تو مهر و کین و خشم و بخشش جمع در تو ، سر به سر تو
آفتاب و آسمانی ، بی نهایت بی کرانی دشمنه سردی و ظلمت ، روشنی بخشه جهانی آفتاب و آسمانی ، بی نهایت بی کرانی دشمنه سردی و ظلمت ، روشنی بخشه جهانی
ای بزرگ موندنی ای طلایه دار روز سایه گستر رو سر از گذشته تا هنوز ای صدات صدای نور تو شب پوسیدنی ای سخاوت غمت بهترین بوسیدنی واسه این شرقی تن داده به باد تو گوارایی حس وطنی تو شقاوت شب قرن یخی تو شکوفایی تاریخ منی اگه شعرم زمزمه توی بازار صداست تپش قلبم اگه پچ پچ شاپرکاست تو رو فریاد می زنم ای که معجزه گری ای که این شب زده رو به سپیده می بری واسه این شرقی تن داده به باد تو گوارایی حس وطنی تو شقاوت شب قرن یخی تو شکوفایی تاریخ منی ای تو یاور بزرگ همه قلبای شکسته ای تو مرهم عزیز هر چی دست پینه بسته رو کدوم قله نشستی تو که دنیا زیر پاته غصه ی دستای خالی لرزش پاک صداته توی قرن دود و آهن تو رسول گل و نوری تو عطوفت مسلم تو حقیقت غروری تو مفسر محبت تو طلایه دار صبحی فاتح تاریخی من تو خود سردار صبحی اسم تو ، اسم شب من به شکوه اسم اعظم متبرک و عزیزی مثل سجده گاه آدم
برای خواب معصومانه ی عشق کمک کن بستری از گل بسازیم برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن هم پل بسازیم کمک کن سایه بونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره ی شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن تو رو می شناسم ای شبگرد عاشق تو با اسم شب من آشنایی از اندوه تو و چشم تو پیداست که از ایل و تبار عاشقایی تو رو می شناسم ای سر در گریبون غریبگی نکن با هق هق من تن شکسته تو بسپار به دست نوازش های دست عاشق من به دنبال کدوم حرف و کلامی ؟ سکوتت گفتن تمام حرفاست تو رو از تپش قلبت شناختم تو قلبت ، قلب عاشق های دنیاست تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نور و اینه بردی چرا از سایه های شب بترسم تو خورشید رو به دست من سپردی کمک کن جاده های مه گرفته من مسافرو از تو نگیرن کمک کن تا کبوترهای خسته رو یخ بستگی شاخه نمیرن کمک کن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیریم کمک کن تا برای هم بمونیم کمک کن تا برای هم بمیریم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره ی شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن
برای ضیافت عشق اگه شب ، شب غزل نیست اگه نور ، اینه به اینه اگه گل ، بغل بغل نیست برای گلدون دستات یه سبد رازقی دارم بهترین قلبو تو دنیا برای عاشقی دارم از تو تا ویروونی من از تو تا مرز شکستن فاصله ، وا کردن در فاجعه ، صدای بستن ترسم از بی رحمی شب نیست ترسم از دلتنگی فرداست ترسم از شب مرگی آواز ترسم از تدفین قمری هاست سهمی از رجعت انسان سهمی از خداشدن باش سهمی از معجزه ی عشق سهمی از معراج من باش