سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کجا رفت......

نظر

با که گویم بغض این دل غمگین را
چگونه فرو ریزم این کوه درد سنگین را
با چه فریادی بت خاطراتم را درهم شکنم
چگونه ارام کنم تلاطم این دریای خشمگین را
خواهم که دوباره اغاز کنم هجرت خویش را
اما چگونه التیام بخشم این دل داغ اجین را
خواهم که به تاریخ سپارم گذشته خویش را
لیک چگونه خاموش سازم این دل غرق در کین را
خواهم که دوباره همسفر گردم با دگری
اما ندارم طاقت دردهای بیش ازین را
از چه می نالم خدایا درد چیست؟
که به رویا بینم وصال ان نرگس و سیمین را؟
روز ها و ماه ها در پی گلهای رنگینم
دست سر نوشت بر که بخشید ان گل نسرین را؟
کامم ز شهد شیرین روز گار به تلخی بنشست
به کدام جام شراب بخشیدم ان ساغر لب شیرین را؟
من درنماز عشقم سمت قبله ی تو سجده کردم
ندانستم چگونه راه دادم این کفر در دین را
دو چشم خمار و مستت باده ی دستم بود
اه که چه اسان از کف دادم ان دو جام رنگین را
ان جایگهی که خدا از عشق تو بر من بخشید
هرگز نبخشیده بودش به اسانی سلاطین را
ان منزلی که رب در ارض بخشید قلب مرا
هرگز نبخشیدش فرشتگان و سماتین را
ان وفایی که یار با من داشت
بیش از ان بود که عیسی و حوارین را
روح و جان و دل معشوق بوم قلمم بود
افسوس که به اتش کشیدمش ان لوح نگارین را
دستهای ان پریزاد به لطافت مهتاب بود
واحسرتا که نمی یابم ان دودست زرین را
به خیالم کاین عشق مرحمی باشد درد مرا
افسوس که نشناختم این مار در استین را
عشق نه تنها راه چاره نبود بر من
بلکه شکست و ازبین برد این دل ابگین را
من که هیزم عشق را در دل خویش افروخته بودم
روا بود که نسیمی خاموش سازد این عشق اتشین را؟



از پس پرده نگاه کن!

نظر

یاد
بنام او
بنام همیشه جاودان
بی ابتدا،بی انتها...
    هوا دلگیر بود؛ابری و بارانی و سرد...
        همه چیز خوب و معمولی بود؛کاملا یکنواخت؛اما انگار حادثه ای در راه بود
       
حادثه در کمین بود.....
            حادثه در راه بود.....
                                حادثه اینجا بود.....

                            اری همین جا، همین جا بود که ابلیس و نوباوگانش نازل شدند.....

نزولی به شدت یک انفجار
            انفجاری به وسعت یک کهکشان
                            کهکشانی به فاصله ی تنهایی یک نفر

یک تنهایی برای دونفر....
            شاید هم نه
                               یک تنهایی از یک نفر برای یک نفر........

هیچ چیز و هیچ کس نتوانست میان ان دو نفر رخنه کند جز او......
او کسی نبود جز عفریت
                که با جادوی خویش طلسمی به قدرت هزاران بن بست آفرید....

فردا روز اخر بود؛اخرین روز با عدد شیطانی به پایان رسید!!!
قصه با 6/6 اغاز شد و با 6 هم به پایان رسید.........
                                666
و من به این موضوع ایمان اوردم که مسبب این جدایی ، وان چیزی که باعث شد قصه ی عشق در بدو تولد جام مرگ را بنوشد خود ابلیس بود......
او یک  دیو بود که خود را پری نامید.....
طلسمی بر دلم افکند که دیگر هیچ کس و هیچ چیز را باور نکنم........
اخرین صحنه از ماجرای بن بست ، در ساعت 6و در تاریخ 6 اتفاق افتاد.....
                خیلی ارام .........
                        مانند خیره شدن یک ببر به چشمان یه اهو؛بسیار ارام و معصومانه
اما رخدادش فاجعه ای شد به وسعت یک دوزخ!!!
و ما در اخرین ساعت و در اخرین شام مهتاب از ذات خویش شکست خوردیم........

این همه ماجرا بود بر یک حادثه و حادثه ای شد  بر تمام ماجرایم.....
ابتدایی شد برای یک انتها و انتهایی شد بر همان ابتدا.....
آن قصه به پایان رسید و من شروع شدم.....
به خود گفتم:
بر خیز و چاره کن فصلی دوباره کن
فصلی دوباره کن برخیزو  چاره کن

عزم خویش را جزم کرده و دوباره به راه افتادم......
اما انگار جاده مملو از مهمان  ناخوانده بود
کسانی که فقط برای خودشان و فقط برای امروز خودشان مرا در سفر یاری کردند....
کسانی که گاهی احساس می کردم با من هم درد و هم رنج اند....
کسانی که در گذشته نبسته پیمان ، هم پیمان شدند!!!
واین تصویری بود از تکرار من در من ........
هر چه جلوترمی رفتم جاده قد می کشید و پایانی نداشت و من خسته و رنجور و غمگین تر میشدم
پس تصمیم گرفتم که گوشه ای از جاده بنشینم و فقط نادی و ناجی ونظاره گر مسافران باشم......
وقتی که از راه خارج شدم دریافتم که ازینجا می توان ناخدایی کرد......
و من اکنون با قدرت بر عرشه ی این کشتی بی بادبان به سوی سرنوشت با الطاف خدای خویش سکانداری می کنم
یاد
ابتدا......
.......قصه.......
......انتها
یاد

یاد ویاد
    قصه و انتظار
            ابتدا و انتها
                    این است کل ماجرا

دوباره ابتدا کن تا بگویم چیست در پس پرده ی انتها..........
از پس پرده نگاه کن!


بمان ای عشق!بمان در خانه خویش

نظر

به نام سبب ساز قصه ها
حکیم درد جدایی ها


بازهم نگاهم کن!
        باز هم عاشقانه مرحم شو!

هیچگاه خیال نمی کردم که پس از گذر از پاییز جدایی،سرمای زمستان تنهایی این چنین شاخ و برگهایم را درهم بشکند...
حتی تجسم هم نمی کردم که در سوگ نبودنت ، حزن و اندوه مامت خویش این گونه ازارم دهد
تصور هم نمی کردم که این قصه یک انتهای بی پایان باشد،انتهایی به ابتدای خطاهای خیوش.

نمی دانی!اری تو با ان قلب سنگت نمی دانی که چقدر دل تنگم!
هیچ گاه برای هیچ کس غرورم را زیر پای نگذاشتم اما برای جبران اشتباهات خویش و بدست اوردن دوباره ی تو کوه وجود خویش را هزاران بار درهم شکستم....
اکنون محتاج جرعه ای از ان شراب ناب باهم بودن و پیمانه ی هم کلام بودنم
فقط یکبار
        یکبارو یک لحظه شاید ارامم سازد
حتی اگر توهمان معشوق سابق نباشی .

وقتی که   در کنار هم بودیم هرگز ترا حس نمی کردم اما اکنون که نیستی وسال گرد طلوع اشنایی ماه فرا رسیده ان چنان بغض الود و غمگینم که شاید تصورش هم برایت محال باشد

با تو هستم ای مسافر
        ای به جاده تن سپرده
                    ای که دل تنگی و غربت
                                    منو از یاد تو برده...

یاد ان شبها بخیر......
به گذشته بر می گردم
        به سراغ خاطراتم
                تازه می شود دوباره
                        از تو داغ خاطراتم

آری به تو باز میگردم
            هنوز هم با خاطرات

هر چند می دانم تو دیگر با من و ان روز و روزگار انقدر غریبه شدی که هیچ کدام از حرفهایم برایت معنا و مفهومی ندارد و این اعترافات پر از اندوه من مسبب شا دشدن توست اما می نویسم فقط برای خویش.

حیف روز ای رفته که بخاطرش خطرکنم
حیف روزای مونده که قرار بی تو سرکنم
                خدا      کنه   تموم   بشه   قصه   تلخ   رفتنت
                بیای وازیادم بره روزایی که شکستمت
                            تو سهم من نبودی و  به  قصه ها  سپردمت
                            ولی به عشقمون قسم که تا خدا می بردمت


در اخر هم یادی از یک یادگاری را به خیر میکنم:
یارم بدون ای از همه سوا
ای تو واسه دردام یه دوا
یارم بدون یارم بدون................

نوشتم برای انکه هرگز نمی خواند
اگر هم بخواند هر گز نمی داند
نمی خواندونمی داند
نمی فهمد ....

باغ پاییزیه من
    باغ دل واپسیه
خوندنم ترانه نیست
        هق هق بی کسیه
                       
                            هرجا هستی خوب و خوش باش تاابد بغض صدامی!



باور کن

نظر

باور کن




باور کن ، صدامو باور کن
صدایی که تلخ و خسته ست
باور کن ، قلبمو باور کن
قلبی که کوهه اما شکسته ست
باور کن ، دستامو باور کن
که ساقه ی نوازشه
باور کن ، چشم منو باور کن
که یک قصیده خواهشه
وسوسه ی عاشق شدن ، التهاب لحظه هامه
حسرت فریاد کردن ، اسم کسی با صدامه
اسم تو ، هر اسمی که هست
مثل غزل ، چه عاشقانه ست
پر وسوسه ، مثل سفر
مثل غربت ، صادقانه ست
باور کن ، اسممو باور کن
من فصل بارون برگم
مطرود باغ و گل و شبنم
درخت خشکی تو دست تگرگم
باور کن ، همیشه باور کن
که من به عشق صادقم
باور کن ، حرف منو باور کن
که من همیشه عاشقم


دنیای این روزای من (تنهایی)

نظر

دنیای این روزای من (تنهایی):


دنیای این روزای من


هم قد تنپوشم شده


اینقدر دورم از تو که


دنیا فراموشم شده


دنیای این روزای من


درگیر تنهایی شده


تنها مدارا می کنیم


دنیا عجب جایی شده


هر شب تو رویای خودم


آغوشتو تن میکنم


آینده این خونه رو


با شمع روشن میکنم


در حسرت فردای تو


تقویممو پر می کنم


هر روز این تنهاییو


فردا تصور میکنم


هم سنگ این روزای من


تنها شبم تاریک نیست


اینجا بجز دوری تو


چیزی به من نزدیک نیست


هر شب تو رویای خودم


آغوشتو تن میکنم


آینده این خونه رو


با شمع روشن میکنم


دنیای این روزای من


هم قد تنپوشم شده


اینقدر دورم از تو که


دنیا فراموشم شده


دنیای این روزای من


درگیر تنهایی شده


تنها مدارا می کنیم


دنیا عجب جایی شده