سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تصاویر 360 درجه از اماکن تاریخی و دیدنی

نظر

تصاویر دیدنی و زیبا از نمای بسته گلهای رز، لاله، نیلوفر آبی، زنبق، با بونه و ... به تعداد 16 تصویر با فرمت JPG و کیفیت بالا در اندازه 1600.1200جهت استفاده کاربران ارائه شده است، بوته‌های گل، معمولا برای زیباسازی فضاهای سبز، باغ‌ها، پارک‌ها، خیابان‌ها، پرچین‌ها و خانه‌ها استفاده می‌شوند. همراهان عزیز می توانند از این تصاویر به سلیقه خود برای پس زمینه مانیتور استفاده کنند. امید واریم بسته ی هدیه بخش گنجینه تصاویر بمناسبت عید سعید فطر مورد توجه شما واقع شده و اگر انتقاد یا پیشنهادی در مورد آن داشتید در باکس نظرات ما را از آن بهره مند سازید. «از داشتن تصاویری زیبا لذت ببرید»


]]>

مجموعه 44 تصویر از آثار نقاشی منظره

نظر

با روش عکاسی پانورمایی می شود از محیط اطراف با زاویه دید 360 در 180 درجه عکس گرفت. این بسته شامل 5 تصویر باکیفیت از اماکن تارخی و دیدنی است. کاربران گرامی می توانید از این تصاویر بسته به ذوق و سلیقه در اسکرین سیور مانیتور، از آنها استفاده نمایید. امیدواریم بسته ی هدیه امروز مورد توجه شما واقع شده و اگر انتقاد یا پیشنهادی در مورد آن داشتید در باکس نظرات ما را از آن بهره مند سازید. «از داشتن تصاویری زیبا لذت ببرید»


]]>

200001

نظر

مدیر: خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری...

زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟

- اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!!زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!- این که شهریه نیست اسمش همیاریه!

زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن!

- خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر...

زن : آقای مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!

ـ خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!

آهای مستخدم،این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!

...

زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود...

اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد...

روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد :

کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز ...

ستاد مبارزه با بیسوادی ...

تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود : با 200000 زن خیابانی چه می کنید !؟

زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:

با 200001 زن خیابانی چه می کنید !؟



هم درد

نظر

به نام سبب ساز قصه ها
حکیم درد جدایی ها


بازهم نگاهم کن!
        باز هم عاشقانه مرحم شو!

هیچگاه خیال نمی کردم که پس از گذر از پاییز جدایی،سرمای زمستان تنهایی این چنین شاخ و برگهایم را درهم بشکند...
حتی تجسم هم نمی کردم که در سوگ نبودنت ، حزن و اندوه مامت خویش این گونه ازارم دهد
تصور هم نمی کردم که این قصه یک انتهای بی پایان باشد،انتهایی به ابتدای خطاهای خیوش.

نمی دانی!اری تو با ان قلب سنگت نمی دانی که چقدر دل تنگم!
هیچ گاه برای هیچ کس غرورم را زیر پای نگذاشتم اما برای جبران اشتباهات خویش و بدست اوردن دوباره ی تو کوه وجود خویش را هزاران بار درهم شکستم....
اکنون محتاج جرعه ای از ان شراب ناب باهم بودن و پیمانه ی هم کلام بودنم
فقط یکبار
        یکبارو یک لحظه شاید ارامم سازد
حتی اگر توهمان معشوق سابق نباشی .

وقتی که   در کنار هم بودیم هرگز ترا حس نمی کردم اما اکنون که نیستی وسال گرد طلوع اشنایی ماه فرا رسیده ان چنان بغض الود و غمگینم که شاید تصورش هم برایت محال باشد

با تو هستم ای مسافر
        ای به جاده تن سپرده
                    ای که دل تنگی و غربت
                                    منو از یاد تو برده...

یاد ان شبها بخیر......
به گذشته بر می گردم
        به سراغ خاطراتم
                تازه می شود دوباره
                        از تو داغ خاطراتم

آری به تو باز میگردم
            هنوز هم با خاطرات

هر چند می دانم تو دیگر با من و ان روز و روزگار انقدر غریبه شدی که هیچ کدام از حرفهایم برایت معنا و مفهومی ندارد و این اعترافات پر از اندوه من مسبب شا دشدن توست اما می نویسم فقط برای خویش.

حیف روز ای رفته که بخاطرش خطرکنم
حیف روزای مونده که قرار بی تو سرکنم
                خدا      کنه   تموم   بشه   قصه   تلخ   رفتنت
                بیای وازیادم بره روزایی که شکستمت
                            تو سهم من نبودی و  به  قصه ها  سپردمت
                            ولی به عشقمون قسم که تا خدا می بردمت


در اخر هم یادی از یک یادگاری را به خیر میکنم:
یارم بدون ای از همه سوا
ای تو واسه دردام یه دوا
یارم بدون یارم بدون................

نوشتم برای انکه هرگز نمی خواند
اگر هم بخواند هر گز نمی داند
نمی خواندونمی داند
نمی فهمد ....

باغ پاییزیه من
    باغ دل واپسیه
خوندنم ترانه نیست
        هق هق بی کسیه
                       
                            هرجا هستی خوب و خوش باش تاابد بغض صدامی!



خوابم یا بیدارم

نظر

خوابم یا بیدارم




خوابم یا بیدارم
تو با منی با من
نزدیک تر از پیرهن
باور کنم یا نه ، هرم نفس هاتو
ایثار تن سوز نجیب دستاتو
خوابم یا بیدارم ؟
لمس تنت خواب نیست
این روشنی از توست
بگو از آفتاب نیست
بگو که بیدارم
بگو که رؤیا نیست
بگو که بعد از این
جدایی با ما نیست
اگه این فقط یه خوابه
تا ابد بذار بخوابم
بذار آفتاب شم و تو خواب
از تو چشم تو بتابم
بذار اون پرنده باشم
که با تن زخمی اسیره
عاشق مرگه که شاید
توی دست تو بمیره
خوابم یا بیدارم
ای اومده از خواب
آغوشتو وا کن
قلب منو دریاب
برای خواب من
ای بهترین تعبیر
با من مدارا کن
ای عشق دامنگیر
من بی تو اندوه سرد زمستونم
پرنده ای زخمی ، اسیر بارونم
ای مثل من عاشق
همتای محبوب
بمون بمون با من
ای بهترین ، ای خوب


تا قیامت (مریم حیدرزاده)

نظر

تا قیامت

من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشمات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم دلم اسیره
تو میگی که خیلی دیره
من میگم چشمات و واکن
تو میگی من و رها کن
من میگم قلبم رو نشکن
تو میگی من می شکنم من ؟
من میگم دلم رو بردی
تو میگی به من سپردی ؟
من میگم دلم شکسته است
تو میگی خوب میشه خسته است
من میگم بمون همیشه
تو میگی ببین نمی شه
من میگم تنهام می ذاری
تو میگی طاقت نداری
من میگم تنهایی سخته
تو میگی این دست بخته
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت


عاشقْ قربانی و پری

نظر

عاشقْ قربانی و پری


 


داستان عامیانه ی آذربایجان


 


 " میرزا " و " ساناز"در عطر پونه ها و گلهای بهاری غرق بودند و فارغ از هر خیالی که جدایی آغاز شد . آسمان آفتابی بود و هیچ کدام به فکر اخترهای سوخته نبودند . شب هم نبود که رقص گیسوی یار ، هما غوش نقره های مهتاب شود و به شبی تیره و تار فکر کنند . الوداع عاشقان لحظه ای نمی پاید و اما با رفتن  میرزا، خوشه های هستی ساناز را داس تیره ی تقدیر می آزارَد. میرزا می رود که به بارگاه شاهِ شاهان  شیخ اوغلو بشتابد و زن ، در نیمروزی از روزها یی  که  می آیند و عید قربان بود و رود ارس طغیان می کرد ، گریه های نوزادی را می شنود که به دنیا می آوُرد . اسم بچه را " قربانی " می گذارد و " قربانی " با لالایی های مادر و زمزمه های ارس ، از شهد کندوهای سینه ی مادر جانی می گیرد و در امتداد فرداها ، از گهواره بدر آمده و قد می فرازد . اما فقر ، آزارش می دهد و روزی به طلب گاو نری که شیاری بر خاک افکند و بذری بپاشد ، به درگاه عمویش گام می گذارد .


عمویش او را با مهربانی پذیزفته و جفتی ورز ارمغان اش می کند . ماهها و سالها می گذرد و روزی که نه او را و نه ورز ها را توان بر شکافتن خاک نبود ، دلمرده و خسته ، سر برزمین می گذارد و اما خوابی عمیق بر او چیره شده و در رویایی شیرین ، چنان فرو می رود که بیداری از او می گریزد .


مادر، دل ْنگرانِ پسر که دیر کرده بود می رود سر ِزمین و می بیند خوابیده و هرچه صدای اش می زند انگار که سالهاست بیهوش افتاده از خواب بر نمی خیزد . مادر، دلتنگ و هراسان بازگشته و از مردان دهکده می خواهد که کمک کنند و قربانی را به خانه بیاورند . روزها می گذرد و اما خواب ِاو همچنان می پاید و چاره ی کار را در مشورت با سه پیرزن ساحر می بینند که شاید آنها ، سِحر و جادویی کنند و او از خواب بیدار شود .


ساحره ها که هرکدام به لقبی معروف بودند و یکی ابریشمی بود و دیگری بد طینت و آن دیگری ناپاک ، به بالین قربانی آمده و بعد از رمل و اصطرلاب ، می گویند:


" او را " خواب محبت " ربوده است و در رویای بیداری فرو رفته که دیر وزود از خواب برخواهد خواست و چاره فقط، شکیبایی است و بس. "


چنین نیز می شود و در سکوتی که فقط نَفَس های مادر به گوش اش می رسید ، پلک  های چشم گشوده و بی درنگ سازی می خواهد . در زعفران غروب ، مادر "ساز" ی می آوَرَد و چون قربانی زخمه بر آن می زند ، نوای اش در آبادی پیچیده و همه مفتون نای و نغمه ی او ، باغهای هستی شان را پُر گل و شکوفه می بینند .


او در آوازهایش از لشکر پاکانی سخن می گوید که بیداری اش را صلا داده و بوته های رسته در چشمه ی عشق را برایش پیشکش می کردند .به او در رویایش نوید " خنیاگری حق " داده شده بود و وعده ی دختری که نام اش پری بود و دختر ِ زیاد خان، حاکم گنجه .


قربانی که از آن روز به بعد ،" عاشقْ قربانی" نام گرفته بود روزی به مادش گفت :


" هجرت ، نزدیک است و من همین فردا خواهم کوچید .  راههای هراسناک وپر خطری پیشِ رو خواهم داشت واما دختر رویاهایم را که همچون حوریان تن شسته در نقره ی ماه ، ماه رُخی زیبا دارد ، باخود خواهم آوَرد."


با این حرف ها ، دنیا در چشمان مادر غبار شد و حس کرد که در بیغوله ی مرگ ،ناامیدانه دست و پا می زند .


وداع ِ دل آزاری بود و گرهِ عطوفت ها را گسیختن ، هیچ آسان نبود . با صدای مناجاتی که از گلدسته های مسجد بلند بود ، موج اشک در نگاه مادر جوشید وبا تابش موجی از روشنایی در سینه اش ، دل به کَرَمِ خدا بست و با گلبوسه هایش ، قربانی را با تقدیرو سفرش تنها گذاشت .


قربانی به عشق سوگلی اش، از زاد و بوم اش " قره داغ " جدا شد ه و با گذر از رود ارس ، راهی گنجه می شود که ببیند سرنوشت چه خوابی برای او دیده است . مخصوصا که مادرش هنگام وداع ، بازوبند ی طلایی به او داده و گفته بود :


" این تنها نشان پدرت است و سرنخی که می توانی با آن ، پدرت را هم بجویی. او هم از همین راهی رفت که تو رفتی و اما هرگز بازنگشت . "


زنگ شترها ی قافله ای در گوش قربانی می پیچید که پا سست کرد و وقتی رسیدند راه گنجه راپرسید و ساربانان گفتند :


" این جاده را که بپیچیم سه راه پیش رو خواهی داشت . یکی از راهها سه روزه است و اما حرامی ها پوست  از کلّه ات  می کَنَند و جمجه ات را خشتِ دیوارباروهایشان می کنند . راهی هم هست که هفت روزه است و راهزنان در کمین . اما راه امنی نیز وجو دارد که چهل روزه است و ما از آن راه خواهیم رفت و تو هم  می توانی با ما بیایی. "


عاشق قربانی که برای  دیدن یار عجله داشت ، به سه راهی که رسیدند راه ِ سه روزه را برگزید و وقتی از گردنه ای می گذشت ، ابرِ اَجَل بر سرش خیمه زد . حرامی ها شمشیر برگردن اش ساییدند واما تا چشمشان به ساز افتاد ، تیغ در غلاف کرده و گفتند :


" ساز ، مقدس است و حرمت اش واجب. اگر در ساز و کلام ات ، معنویت دیدیم و ندای حق ، تاج شهریاری بر سرت نهاده و چون نی نی چشمانمان برای ما  همیشه عزیزخواهی بود . اگر هم که جوهری نداشتی ، فقط به غزّت سازی که بر دوش داری ، شب را مهمان ما می شوی و صبح ، به راه خود می روی.هرچند که به ما فرزندان شیطان می گویند و حرامیان سرِ گردنه اما ، دلی رئوف داریم . بیزاری ما فقط از طمع، دورویی ،خسّت و حسد مردمان است  و اگر اینجا جمعیم  بخاطر همان نفرتی است که ازآدمها  داریم . یعنی ما هم نکُشیم آنها ما را می کُشند. برادر که به برادر رحم نکند و هابیل ، قابیل را بکشد چاره آن است که ما فرصت به دست قابیل ها ندهیم . ما مثل بارانیم که هم ، برچشمه می باریم و هم بر مرداب. "


عاشق قربانی زخمه برساز زده و در جوابشان به آوا می گوید:


" دلم تنگ است و از چشمان دوزخیان، من هم بیزارم.وحشت تنگه ها را از اینکه حلالیان لبریز سازند ، در خواب هم می دیدم باورنمی کردم. دریغا که باران کینه اید و از آوا ی هر رهگذری ، تصور فرعونی را دارید با قلبی از سنگ ، که در رخسارش نه صفای آدمی بلکه نقاب آدمی دارد . شما که حرمت ساز را از جانهای پلید عزیزتر می دارید، پس آتش عصیانتان گرامی باد . امید که سپیدی از سیاهی جداکنید و صاعقه خشم تان را فقط نامردمان بچشند. مرا نیز شعله ای در دفتر دل افتاده و آرویم نه شهر یاری بلکه گلگشت یار است . "


حرامیان که از زن و مرد ، با نوای سازِ او  تا صبح ،در رقص و ضیافت بودند ، پای زنان در رکاب عاشق قربانی ، با او بدرودی صمیمانه کرده و اورا در راهی که مستقیم به گنجه می رفت تنها گذاشتند .


بین راه به درویشی برخورد و چون پای صحبت اش نشست از درویشی در او، فقط ردا و کشکولی دید و هزار ریای پنهان .درویش که در دل اش نقشه ها می کشید و می خواست با او از دوستی درآمده و به قربانگاه هوس ها سوق اش دهد که جوان است و غربت ندیده و می شود خام اش کرد ، هیچ موفق نشد و در جواب اش، عاشقْ قربانی با زمزمه ی ساز و آوازش چنین گفت :


" تورا تزویر و کژی زیبنده است و مرا خودِ خدایی. خودی که حق و حقیقت است و از نفاق و کینه به دور. من مردِباورهای ِ فروتن ام و قدِ کوه ِ ساوالان هم ،طلا و جواهرم دهند ، نقاب بر صورتم نمی زنم ."


آنها هرکدام به راه خود رفتند و عاشق قربانی در نزدیکی های گنجه بود که پای چشمه ساری ، زیبا رویانی بانشاط دید و خواست کفی آب بخورد که با التماس دختران ساز اش را کوک کرده و دمی برای آنها نغمه خوانی کرد :


" خوشا برحال بادی که گیسوی شما را در چنگ دارد و بی شک ستاره های آسمان نیز به لبخند شما رشک می برند. زندگی ، آفتاب لب بام نیز اگر باشد بی تبسم شما فروغی بیش نیست ."


حالا به شما بگویم از گنجه و " قره خانِ وزیر " که  تمام سعی اش این است که پری را به نکاح پسرش درآوَرَد و حتی موضوع را به پدر پری ، سلطان گنجه نیز گفته و او راضی است و اما پری زیرِبار نمی رَوَد که نمی رَوَد . نگو که لنگه ی خواب عاشق قربانی را پری نیز دیده و زنجیریِ مهرِ قربانی شده و منتظر است که روزی  از راه برسد . ندایی در گوش او پیچیده بود که پژواک اش را هر لحظه می شنید :


" تو و قربانی قسمت هم هستید و روزی با قلبی شعله ور از راه خواهد رسید. "


روزی که فرمانروا باید به قول خود عمل می کرد و زورکی هم شده پری را به عقد پسر ِ وزیر در می آوُرد پری با صحبت از  رویای خود ، مهلتی سه روزه خواست .


"زیاد خان " گفت :


" می گویی که بی ستاره مردی با ردای عاشقی می آید و این بشارت را در خواب به تو داده اند و اما دخترم ، رویاها فقط خوابند و خیال و تصاویری پریشان .ذهن ات را با آنها به بازی نگیر و پشتِ پا به بختت نزن . اگر رویای تو حقیقت هم باشد وصل شاهدختی چون تو که نیمتاج سَروَری بر سرداری چگونه با خنیاگری گمنام ، امکان پذیر است ؟ پس شأ ن ، شوکت و جلال سلطانی ما چه خواهد شد ؟ من هیچ وقت اجازه ی چنین وصالی را نمی دهم !"


پادشاه ، قضیه را به وزیرش " قره خان " نیز گفت و خواست که بر هر چهاردروازه ی گنجه جاسوسانی بگمارد و چنانچه غریبه ای عاشقْ دیدند به محبس اش اندازند .


عاشقْ قربانی بی خبر از بود ونبود، قبلا  وارد شهر شده و در زیر گنبدی لاجورد قاطیِ عاشق ها ساز می زد و خنیاگران می خواستند ببینند که چند مرده حلاج است و می دیدند که قرینه ای مثل اورا در ساز و آواز ،  هرگز مادرِ روزگار ندیده است .


آواز عاشقْ قربانی و طنین سازَش که با نام پری گره می خورد به گوش "  محمود بیگ" عموی پری رسید که از شکارگاه بر می گشت و از همه چیز خبر داشت .نزدیک آمد و جوانی دید برازنده و دل اش چون طبلی تهی کوبید و به بهانه ای اورا باخود بُرد و رساند به باغ حاتم و پری را خبر کرد .


دو دلداده همدیگر را باز شناخته ودر نی نی چشمان هم تولد عشقی را می دیدند که نطفه اش پیش از اینها بسته شده بود .  پری، عاشق کشی طناز بودو انگار که حوری از بهشت . پری ،یار خود را در باغ حاتم میهمان می کند و اما نغمه افشانی ها، امواج عشق را چنان می پَراکَنَد که از نهانگاه درز کرده و سلطان و وزیر به شک می افتند. از باغبان خبر می گیرند و او می گوید :


" محمود بیگ امروز یک جوری شده و گفته که می خواهد تنها باشد. شایدهم هوای عاشقی به سرش افتاده و خواسته که کسی نبیندش ؟"


از او می خواهند که پنهانی " محمود بیگ " را زیر نظر بگیرد و فوری خبر بیاوَرَد .باغبان اما عوض محمود بیگ ، شاهدخت را می بیند با خنیاگری ناشناس و سریع می جنبد که زودتر از بادِ خبر چینِ شب، خبر به پادشاه ببرد.


عاشقْ قربانی را دستگیر کرده و به محبس اش می اندازند و اما پری ، با زر  و زیور، مأموران را اغفال کرده  وقربانی را از حصار تنگ میله ها رها می کند و به او می سپارد که خودرا به " سنگ دردمندان " در مرکز شهر برساند و برای مردم ، از جور و جفایی که بر وی رفته سخن بگوید .آن سنگ ، قداستِ قدسی داشت  و هرکه بدانجا پناه می برد در محاکمه اش به عدل رفتار می شد.


عاشق قربانی با مردم از رویایش سخن می گوید و اینکه بخاطر یار دلبندش ، خطرها به جان خریده واکنون نیز یک فراری است . خنیاگران را مردم دوست داشتند و ساز را حرمتی والا بود و از فرمانروا می خواهند که با او به انصاف و عدالت رفتار شود . " زیاد خان " سلطان گنجه نیز می گوید :


" اگر الهامی از غیب دارد و رویایش درست است پس باید ، از عهده ی آزمون های دشواری برآید که ما هم می آزماییم . "


 چشمان قربانی را سفت و سخت بسته و او را به قصر بردند. بالا سرش هم چهل جلاد صف بسته و با برّانی تبرهاشان ، آماده ایستادند که ببینند امر سلطان چه خواهد بود . زیادخان پرسید:


" توکه حالا چشمانت جایی را نمی بیند برایم بگو که در اطرافت چه خبر است ؟"


عاشق قربانی به ترنم ، ابیاتی بر زبان آورد و هربلایی را که در کمین اش بود موبه مو توضیح داد . بعد از آن دوگانه خال سیما ی پری را نیت کرده و پرسید :


" نیّتی در دل گرفته ام و بگو که در دل ام چه می گذرد ؟"


قربانی از مکنونات دل او نیز سخن گفت و هرچه سؤالها دشوارتر می شد باز او روسفید تر بود .تا که زیاد خان گفت :


" تو خنیاگر حقّی و با سروشی که از غیب داری،  نه تنها گناهانت را می بخشیم بلکه پری نیز ارزانی تو باد!"


نقاره خانه های قصر ، با شادی به نوازش در آمده و لعبت های ماهچهر، بزمی آراسته و ساقیان در جنب و جوش شدند . طبق – طبق عطر و گل نثار قدم های دو سوگلی شد و مطربان ، ملال خاطر از دل مردم می شستند .


در این میان روزی که دو دلداده مست عشق ، گلبوسه هاشان بر لاله ها می بارید ، قره  خانِ وزیر ، سلطان را در عالم ِ عیش و خماری غافلگیر کرده و در لحظه ای که سر از پا نمی شناخت قلمدان و مُهر شاهی رااز جیب او در آورده و  به نیرنگ ،دستخطی گرفت که در آن ، حکم قتل عاشق قربانی آمده بود .


محمود بیگ که از این واقعه خبر دار شد  رفت سراغ آنها و خواست که یک امشب را مخفی شوند که جلاد در راه است و سلطان ، در عالم مستی  فرمان قتل نوشته است .


پری و عاشق قربانی تا دست و پایی کنند مأ موران سر رسیده و عاشق قربانی را به دست جلاد سپردند که اور به قتلگاه ببرد . اما محمود بیگ که  در قتلگاه گماشتگانی داشت و دوستانی عیار ، از یاران خود خواست که قربانی را از مهلکه بدر برده و باهم بروند شهر اصفهان و حکایت حال ، به شاهِ شاهان شاه عباس ِ شیخ اوغلو برسانند .


در اصفهان بودند که دیدند جشنی برپاست و " میرزا " بعد از 20 سال امیری در هندوستان ، به وطن بازگشته و به دستور شاه عباس ، دولتیان و مردم به پیشواز او می شتابند .


در لحظه ای که میرزا و شیخ اوغلو چون جان شیرین در آغوش هم فرو می رفتند ، عاشقْ قربانی ساز و نغمه آغاز کرد و در این فرصت ، خود را به شاهِ شاهان رساند و گفت :


" عرضی دارم قبله ی عالَم !"


شاه عباس به یُمن و میمنت حضور " میرزا " در اصفهان ، دل ِ آن گم بوده را نشکست و گفت :


" با ما به کاخ شاهی بیا تا ببینیم دردت چیست !"


عاشق قربانی اذن ورود یافت و وقتی از پری و زیادخان و دسیسه ی قره  خانِ وزیر سخن  گفت و میرزا فهمید که  این خنیاگر اصل اش "قره داغی " است و همولایتی او درحال ، از اصل و نسب اش پرسید وعاشق قربانی گفت :


"از مُغانَم  وپدرم را هرگز ندیده ام . اما عمویی به اسم اصلان دارم و مادری با نام ساناز.مادرم بازوبندی داده و گفته که شاید با آن ردّ پدرم را بگیرم ."


میرزا که اشک بر رخ اش خیمه زده بود ،عاشق قربانی را در آغوش گرفته وبا نگاهی به بازوبند ، به شاهِ شاهان تعظیمی کرده و گفت :


"پسر من است و هرچه بزرگی کنی در حق من کرده ای !"


 شاه عباس طوماری زرین نوشته و داد دست عاشق قربانی که بدهد به " زیاد خان " که قره خان را از کار برکنار کرده و و پری و او را در عمارتی  شایسته جا دهد که اراده شاه ِ شاهان آن است که  پست وزارت  نیز به عاشق قربانی واگذار شود.


تا کا روان اهدایی شاه عباس به قربانی، وارد گنجه شود، قره خان ِوزیر که از گوشه و کنار یک چیزهایی شنیده بود نیرنگی اندیشید و درست لحظه ای که قربانی با قافله ی سَروَری از دروازه ی اصلی گنجه وارد شهر می شد ، زنان و دخترانی را سیاه جامه پوشانده و صف به صف بر سر راه او قرار داد و همه  با دیدن اویکصدا به شیون و زاری پرداختند . عاشق قربانی تا قضیه را جویا شد و گفتند که پری در فراق او خود را کشته است و او بی درنگ دست به خنجر زمرّدین می بُرد تا قلب اش را درسینه شکار کند که محمود بیگ ، نزدیک قربانی رفت و گفت :


" پری همینجا میان عزاداران است و حالا برقع از سر بر می دارد که بدانی همه ی این بازی ها دروغی بیش نیست و مبادا که کار دستِ خودت بدهی  و پری را در ماتمت بنشانی!"


پری جلو آمده و تا روبند از چهره اش گرفت دو عاشق ، تنگ در آغوش هم رفته و در کجاوه نشستند .


سلطان گنجه هم تا طومار را خواند و از نقشه ی قره خان و امر شاه عباس آگاه شد اورا داد دست جلاد و تا قاطرها کله ی بریده ی اورا به خاک نمالیدند به دربار باز نگشت .


تا  روزعروسی عاشق قربانی و پری، پدرش میرزا و مادرش ساناز خاتون نیز با جلال و شوکت  واردگنجه شدند و با بذل احسان و خیراتی چهل روزه به درماندگان ، شادمانی مردم  و فرزندشان را  تمام و کمال ،فراهم آوردند.


 دو دلداده به عزت و بزرگواری، روزگار ی دور زیستند و اما آنها نیز مثل همه ی مردم ، از نیش و نیش روزگار، هیچ  در امان نماندند .


 



قصه حسین کرد شبستری

نظر

روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائی که هیجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبیب او محمد (ص ) وسوم به نام علی ابن ابی طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مکان است و دوره، دوره‌ی لوطی گری. شاه عباس سیصد وبیست پهلوان دارد ویکی هم " مسیح تبریزی " است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تیغ می‌اندازد و می‌گوید یا علی مدد، سر تا جگر گاه به یک ضربت می‌شکافد و اژدها صولتیست که قرینه ندارد.



اما چند کلمه بشنو از " بوداق خان بلخی " و " قره چه خان مشهدی "، که چاکران شاه عباس اند و اما به فکر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهای " ببراز خان " و " اخترخان " و هرکدام را چهل حرامی‌ ازبک در یمین ویسار. آنها را می‌فرستند به سر تراشی شاه عباس و مسیح تبریزی که چنانکه کاری ازپیش بردند خود لشکر آرایند و به یغمای تاج و تخت بیایند.



آنها راه می‌افتند و در بیابانی دو راه می‌بینند. یکی به اصفهان می‌رفت و دیگری به تبریز. اخترخان ویارانش می‌روند اصفهان و ببراز خان و حرامی‌هایش به تبریز.



ببراز خان می‌رسد تبریز و می‌بیند که شهریست آراسته ودر چشم اندازش صد وبیست محله. تا اسبها را عرقگیری کرده و جایی برای خود دست وپا کنند می‌فهمند که مسیح تبریزی، در اصفهان است. ببراز خان و یتیمانش لباس مبدل پوشیده و می‌روند چهار سوق بازار که صدای چکش به گوششان خورده و شصتشان خبردار می‌شود که هیاهوی ضرابخانه است و سکه به نام شاه عباس می‌زنند. شب می‌شود و هفت نفر از حرامیان با پوست گرگ، کمر ببراز خان را می‌بندند و او با خنجری مخفی و شمشیری آشکار و فولادین در کمر و تبر زینی به دوش، می‌رود ضرابخانه و کشیکچیان را سر بریده و گاو صندوق را چون خمیر مایه‌ای نرم از هم می‌درد و با کوله باری از زر و زیور، مانند برق در میرود. همان شب چهل حرامی‌ها هم به خانه ی اعیان دستبرد زده و ریش وسبیل مردان می‌تراشند تا بلوایی عظیم در شهر به پا شود. صبح که مأموران می‌روند ضرابخانه می‌بینند عجب قربانگاهیست و تا خبر به " میر یاشار " حاکم تبریز می‌برند تاجران و تاجر زاده ها را نیز سر تراشیده می‌بینند. درحال عریضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسیح در تبریز می‌شوند. قاصد، گردآلوده می‌رسد به اصفهان و مدح وثنای شاه عباس می‌گوید و شاه، مسیح را می‌فرستد که علاج ببراز خان کند.



اخترخان که با لباس عوضی قاطی نوچه های شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزی ببراز خان و عزیمت مسیح به تبریز باخبر می‌شود، او و حرامی‌ها نیز از آن شب به بعد ، همه روزه کارشان می‌شود دستبرد و سر تراشی اشراف.



پهلوان مسیح می‌رسد به تبریز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر می‌زنند که ببراز خان خود را آفتابی کند که آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال می‌شود و به حرامی‌ها می‌گوید اگر امشب را توانستم مسیح تبریزی را به دَرَک واصل کنم و ده ناخن پایش را با تر که بر زمین ریزم یکی ازشما ها خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد که لشکر آورده و چشمه ی خورشید را تیره وتار کنند.



ببرازخان خورجین اسلحه خرمن کرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، می‌رود تا قد نامردی عَلَم کرده و مسیح را درخون بغلطاند.



می‌رسد چهار سوق و با آجری که از دیوار می‌کَنَد می‌زند به کاسه‌ی مشعل که مشعل هزار مشعل شده و بالای همد یگرفرو می‌ریزند. پهلوان مسیح نعره می‌زند که:" کیستی و اگر حمام می‌روی زود است و اگر راه گم کرده ای بیا تا راه برتو بنمایم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزایش را بپوشد که ببراز خان ازبک آمده تا سرت را گوی میدان کند." گرم تیغ بازی شده و تا قبه بر قبه‌ی سپر یکدیگر آشنا می‌کنند می‌بینند که هر دو قَدَرَند و اما نهایت، در دَمدَمه های سپیده فرقِ مسیح می‌شکافد و با ناله ای در می‌غلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ی مسیح سر می‌رسند که مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین می‌ریزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازیر می‌شود و مسیح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صدای شیون از صغیر و کبیر می‌شنود که می‌گویند بلای دیگری نازل شده و یک غول بی شاخ ودم چند نفری را شقه کرده و عده ای صاحب عزایند. به مسیح تبریزی می‌گویند که او سراغ تورا می‌گیرد و اسمش حسین است و اهل شبستر و از طایفه‌ی کُرد. به دستور مسیح اورا به بارگاه می‌آورند که می‌بیند چوپان خودش " حسین کرد سبستری " است و رندانی می‌خواسته اند گوسفندانش را بدزدند که زده به کله اش و دزدان را لت وپار کرده است.



مسیح که این شجاعت را از اوشاهد می‌شود خوشنود شده و با خود می‌گوید: " تامن جانی بگیرم امشب او را به اَ حداثی در چهار سوق می‌فرستم که شاید از عهده ی ببراز خان برآید. "شبانه در چهارسوق طبل می‌زنند و تا ببراز خان صدای طبل به گوشش می‌خورَد در عجب می‌شود. حرامیان خبر از زخمی‌شدن مسیح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تیغی در کاسه‌ی مشعل می‌زند و نعره ی حریف به گوشش می‌خورد تازه می‌فهمد که این مسیح نیست و چهار قد مسیح هیکل دارد. حسین کرد شبستری می‌گوید: " شب به خیر پهلوان ! بفرما قلیان حاضره! " ببراز خان می‌گوید: " شب وروزت به خیر، اما نیامده ام که قلیان بکشم. آمده‌ام مادرت را به عزایت بنشانم. " حسین کرد شبستری تا این ناسزا را شنید دست برد به قبضه ی شمشیر آبدار و سر وسینه به دم تیغ داد وتا ببراز خان به خود آید تیغ از فرق و حلق و صندوق سینه ی ببراز خان گذشت و رسید بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره کوه ازهم بدرید. چهل حرامی‌ها که در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسین کرد شبستری ریختند و اما با فریاد " یا علی آقا مدد "، سی ونه نفر را کشت و یکنفر را سر تراشیده و گوش برید و گفت: " برو که به هرکس می‌خواهی خبر ببر!"



مردم تبریز تا دیدند و شنیدند که حسین کرد شبستری چنین دلاوری هایی کرده او را دیو سفید آذربایجان لقب دادند و حاکم تبریز وپهلوان مسیح، به پاداش این پهلوانی او را، زر و زیور دادند و پنجه ی عیاری و زره هیجده منی و تیغی که صد و یکمن وزنش بود. اسبی نیز از ایلخی حاکم که به" قره قیطاس " معروف بود.



حالا چند کلمه از اصفهان بشنو که ازبکان، هرشب چند خانه را دستبرد می‌زنند و اخترخان شبی نیست که در چهار سوق پهلوانی را بر زمین نغلتا ند. 



شاه عباس کم کم داشت به فکر یک تد بیرجدی می‌افتاد که قاصدی رسید و از فیروزی مسیح گفت و تهمتن زمان و یکه تاز عرصه ی میدان حسین کرد شبستری. شاه عباس از این خبر شاد شد و قاصد راگفت: " برگرد وبه مسیح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان که اخترخان آتشی روشن کرده که دودش خواب از چشم مردم گرفته است. "



پهلوان مسیح در عزیمت‌ش به اصفهان دید که باید حسین کرد شبستری را نیز همراه خود ببرد که حتماً اخترخان، از ببراز خان نیز قوی پنجه تر است و این آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود زیور می‌داد که آنها مثل شیر غرنده، پا در رکاب اسبان خویش نهاده و با گرد وخاک راه در آمیختند. رسیدند به اصفهان و پهلوان مسیح اورا در کاروانسرای شاه عبا سی جا و مکانی داد و از او خواست یکی از شبها که صدای طبل برخاست، با غرق در یکصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان که نبردی سخت درپیش خواهد بود.



 روز بعدش حسین کرد شبستری به قصد تفرج از حجره زد بیرون و دید صدای تار وکمانچه می‌آید. سراغ به سراغ رفت و دید که میکده و مهمانخانه‌ای است و مجلس طرب به پا. صاحبش زیبارخی بود نامش " کافرقیزی." رقص، پیاله از شراب کرده و دل وایمان به یک غمزه می‌ربود. " کافرقیزی رقاص " دید که عجب پهلوانیست. پهنای سینه و گره بازویش مانند ندارد و شیر نریست که میان نوچه های شاه نیز، همتایی برای او نیست. حسین کرد شبستری ، زروسیم به قدم " کافرقیزی ر قاص " ریخت و دو سه شبی را رفع ملالی کرد و شب چهارم بود که نهیب طبل به گوشش خورد و بی‌درنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادی و شمشیر آبدیده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزدیک چهار سوق به کنجی نهان کرد ودید که پهلوان مسیح، زیر چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل. نگو که در گوشه ای تاریک، شاه عباس و شیخ بهایی نیز در رخت درویشی نذر بندی کرده و به تماشایند.



القصه اخترخان رسیده و با ضرب شمشیر، مشعل ها را درهم می‌شکند و پهلوان مسیح می‌گوید: " خوش آمدی لوطی! "اخترخان می‌گوید: " تو هم خوش آمدی پهلوان. اما کاش نمی‌آمدی که تو را در آسمان می‌جستم و در زمین گیر م آمدی." 



اخترخان و پهلوان مسیح، گرم تیغ بازی شده و قوچ‌وار در هم آمیخته بودند که نا گه یکی چون سکه ی صاحبقران نقش زمین شد و حسین کرد شبستر ی دید که پهلوان مسیح است وشیر وار پیش تاخت. شاه عباس و شیخ بهایی دید ند که یک اجل برگشته ای دارد پیش می‌تازد و می‌گوید: " به ذات پاک علی ولی الله قسم که سر ِ تو از بدن جدا می‌کنم. " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نیمه تاریک چهارسوق می‌ریخت که با ضربتی، سپر اخترخان شکافت و از خود ونیم خود و عرقچین گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فریادی کشیده و تا بر زمین افتد ازبکان از هر گوشه‌ای سر بلند کردندو اما او، شیری بود گرسنه که در گله‌ی روباه افتاده و از کشته پشته می‌ساخت و هرکس را می‌دید چهار حصه‌اش می‌کرد.



داروغه ها جان مسیح را ازمیدان بیرون می‌کشیدند که دید او نفسی دارد و گفت: " اگر ندانی بدان که اخترخان و حرامی‌ها را به مالک دوزخ سپرده و خود می‌روم به پابوس امام رضا که می‌گویند قلندرا‌ن و درویشان را در مشهد، گوش و دماغ می‌بُرّند." شاه عباس و شیخ بهایی جلو آمده و خواستند ببینند که این تهمتن کیست و دیدند غریبه است و اما اژدها مانندی بی‌قرینه. گفتند: "تو کیستی و چرا بعد از این جانفشانی، به بارگاه شاه عباس نمی‌روی که خلعت بگیری و جهان پهلوان دربار شوی؟ " گفت: " اصلم از شبستر است و نامم حسین و از طایفه ی کرد. اما جهان پهلوانی و قتی مرا سزاست که بروم ریش و سبیل " قره چه خان مشهدی " و " بوداغ خان بلخی " را بتراشم و به پیشگاه قبله ی عالم بفرستم که تا چاکر شاه عباسند فکر خیانت نکنند. از آنجا هم می‌روم به هندو ستان که خراج هفت ساله‌ی ایران را بگیرم و بیاورم که مسیح می‌گفت: " شاه جهان " قلدری کرده و از دادن مالیات سر پیچیده است. "



آنها تا بجنبند دیدند که او کبوتر وار سرازیر شد و با خود گفتند: " اگر در عالم کسی مرد است " حسین کردشبستری " است. "



القصه حسین کرد که تصمیم داشت آوازه ی مردی‌اش در دنیا بپیچد سوار " قره قیطاس " راه بیابان می‌گیرد و می‌رسد به مشهد و می‌بیند روضه ی شاه غریبان امام رضا (ع) پیداست و رو می‌کند به گنبد و می‌گوید: " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ های بریده ی قلندران و درویشان را بگیرم که محبان مولا علی در رنجند. "



چند روزی در لباس تاجری، به پا بوسی صحن مطهر شتافت و و قتی که بلد یّتی به هم رساند و از حصار و باروی " قره چه خان مشهدی " که هم قسم و یتیم " بوداغ خان بلخی " بود، سر در آورد شبی راکمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع کرده و با پنجه ی عیاری و شمشیر دو دم مصری به سر تراشی " قره چه خان " رفت.کمند را انداخت بر حصار و تا دید که چهار قلاب کمند مثل افعی نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به دیوار و مثل مرغ سبکبال بالا رفت. شبی بود مانند قطران سیاه که در آن نه سیاره پیدا بود و نه پروین و نه ماه. از بالای برج گرفته تا داخل قصر هرکه را می‌دید می‌زد بر رگ خوابش که بیهوش افتد و نگویند که مظلوم کشی کرده است. " می‌رسد بالا سر " قره چه خان" واورا که در عالم خواب بود با پنجه‌ی عیاری از هوش می‌اندازد و می‌برد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و کنیزکان، ریش و سبیلش را تراشیده و باضرب ترکه ده ناخنش را می‌گیرد و نامه‌ای بالا سرش می‌گذارد که نوشته بود: " من حسین کرد شبستری ام و نوچه ی تهمتن مسیح پهلوان نامی‌شاه عباس. قاصد ی از دوزخ که ازبکان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درک واصل کرده ام. از فردا حرمت درویشان و قلندران محفوظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از کشته پشته نساخته‌ام همچنان یتیمی‌شاه عباس را بکند و فکر خیانت و شیعه آزاری نباشد که اگر جز این باشد به صغیر و کبیر رحم نخواهم کرد. "



قره چه خان به هوش آمد و دید که میان سر و همسر سر تراشیده افتاده و تا حکایت حال شنید و نامه را خواند فهمید که دستش رو شده و چه خطا ها که نکرده و حالا خوب است که شاه عباس خود نیامده که این حکمداری را از او می‌گرفت و اما حالا به شکلی می‌شود آب رفته را به جوی باز گرداند. " بوداغ خان " نیز که در مشهد بود و قضیه را شنید همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاکری شاه عباس د ید ه و دستور داد ند که جارچیان جار بزنند و بگویند : " هر درویش و قلندری که بر او ظلم رفته به دادخواهی بیاید و اگر کسی از گل نازک تر به آنها چیزی گفت سرو کارش با حکومت است. همه موظفند که بیش از پیش، حرمت درویشان کنند که تعصب از دین است. "



مدت مدیدی را حسین کرد شبستری در مشهد ماند و چون دید که اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قیطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسید به جایی که کشتی ها به هندوستان می‌رفتند. همرا مَرکب و خورجین اسلحه اش سوار کشتی شد و اما در میان راه نهنگی روی آب آمده و کشتی را طوفانی کرد و نزدیک بود کشتی غرق شود که حسین کرد شبستری تیر خدنگ بر چله ی کمان گذاشت و تا شصت از تیر رها کرد، تیر بلند شده و غرش کنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه و صدای احسنت از صغیر و کبیر برخاست و تاجران زر و زیور به قدمش ریختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ی شکر خدا را بجای آورند که تقد یر آدمی‌، دست اوست. رسید به خشکی و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " که از " جهان شاه "، مالیات هفت ساله‌ی ایران را بگیرد.دشت و هامون به زیر سُم های قره قیطاس در لرزه بود که رسید به دروازه ی شهر. " بهرام گلیم گوش " که نگهبان دروازه بود تا حسین کرد شبستری را غریب دید و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگیرد. حسین کرد شبستری بر آشفت و چنان بر سرش زد که نفس کشیدن را پا ک فراموش کرد. اجل برگشته هایی نیز پیش آمدند که هر کس را تیغ بر کتف زد از زیر بغلش در رفت. سپس نعره‌ای بر کشید و گفت: " به جهان شاه خبر ببرید که حسین کرد شبستری آمده و خراج هفت ساله‌ی ایران را می‌خواهد.



جهان شاه که از قبل آوازه‌ی حسین کرد شبستری را شنیده بود و حالا هم چون می‌دید که یلی مثل " بهرام گلیم گوش " را سر بریده است و از کشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذیرفت. گفت: " اوّل به نیرنگ وتدبیر و دیدید که نشد تیغ با تیغ هم آشنا کنید که حتماً تو لقمه چپش کرده و قورتش می‌دهی. "



حسین کرد شبستری که وارد شهر شده و با لباس عوضی در مهمانخانه‌ای خوش می‌گذراند،  به دسیسه ی زیبارخی " شیوا " نام که خبر چین دربار بود، لو رفته و روزی که صبح اش به حمام می‌رفت " سربازان " طالب فیل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب می‌کنند که نگو دست علی بالا سرِاوست و هنگام ریزش ستونها، زیر زمینی پیدا می‌شود با راه پله هایی که به یک معبدی می‌رسید." طالب فیل زور " که می‌بیند زیر این آوار اگر فیل هم بود می‌مرد مژده به " جهان شاه " می‌بَرد.



اما حسین کرد شبستری که دید بلایی آمده بود و به خیر گذشت رفت سراغ " شیوا " که فهمیده بود کار، کار اوست و در حال، دوشقه‌اش کرد و بعد به میدان در آمده و حریف خواست.



" جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان، میدان جنگی آراسته و در حیرت اینکه چگونه جان سالم به در برده " طالب فیل زور " را شماتت کرد. طالب فیل زور هم که از این همه جان سختی حسین کرد، کفری شده بود بایک فیل دیوانه به میدان رفت.



حسین کرد شبستری روزی تما م با آنها جنگید و دمدمه‌های غروب بود که ناگه نهیب بر آورد و چنان دست در حلقوم فیل برد که طالب فیل زور سخت بر زمین خورده و جان به جان آفرین داد. فیل را نیز چنا ن چرخی داد که مغز از سرش سرازیر شد.



 " جهان شاه " طبل صلح زد و با پیشکش بسیار و با دادن مالیات هفت ساله‌ی ایران، حسین کرد شبستری را عزت فراوان کرد و بر بازوبند او مُهری زد و متعهد شد که خراج ایران را سال به سال تقدیم کند و تا او بر تخت است هیچ کدورتی پیش نیاید.



حسین کرد شبستری که قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آیین کرده بودند تا از او استقبال کنند، درمیان جشن و سرور و با قطاری از کاروان که همه باج و خراج " جهان شاه " بود وارد اصفهان می‌شود. شاه عباس او را نوازش بسیار کرده و خلعت لایق می‌دهد و تا فلک کج مدار، آن برهم زننده‌ی لذات، با او هم مثل هرکس، از سر لج بر نمی‌آید، با عیش و فخر تمام زندگی می‌کند.



داستان عامیانه ی آذربایجان

نظر

داستان عامیانه ی آذربایجان


 


حیدرشاه که مردی از تبار شیخ صفی بود و قلمرو حکومتش در قندهار گسترده بود  در راز و نیازش با درگه حق ، از درد بی اولادی می نالد و در این اثنا درویشی قصیده گویان رد می شود و حیدرشاه او را به قصر می خواند . درد دل با او باز می گوید و از درویش وعده ای می شنود که باید درب گنجینه ها به روی فقیران بگشاید که شاید با خرسندی آنان ، سمند بخت با او یار شود . او نیز خزاین و غنایم هر چه داشت به نذر و نیاز بخشش می کند و روزی آن رفته چنانچه وعده اش بود باز  می آید .


درویش سیبی می آورد و خوردن این سیب سبب ساز ولادتی می گردد که نامش را شاه اسماعیل می نهند . نور چشم پدر را تا هفده سالگی درس و کمالات می آموزند و بیرون از قصر راه نمی دهند. از چشم حسودش نگه می دارند وا ما شاهزاده،دلتنگ از چنین حصار وبارویی که آزادی اش را محدود کرده است نامه ای به پدر می نویسد و خواهان آموزش فنونات جنگی و شکار می گردد و فراخی تنگنایی که به خفقانش کشیده است ، سوارکاری و شمشیربازی می آموزد و روزی اذن شکار می گیرد و با درباریان و حشم و خدم ، راهی شکارگاه می شوند. هرچه می گردند شکاری نمی یابند و مأیوس و ناامید برای آخرین بار ، با دوربین اش نگاهی به دور دستها می اندازد و در دشتهای دور گوزنی می بیند با طوقی به گردن . راهی می شوند و قشون ، گوزن را به محاصره می اندازد . اما گوزن از زیر پای شاه اسماعیل در می رود و این به غرورش برخورده و یکه و تنها گوزن را دنبال می کند .


شاه اسماعیل سر از سیاه چادرهایی در می آورد که گوزن خسته و هراسان، خود را به یکی از آنها رسانده است . گوزن ، دست آموز گل عذار دختر رشیدخان بود و شاه اسماعیل به جویای گوزن می خیزد و در این خواستاری چشمش به گل عذار می افتد که زیبایی رخسارش او را به یک نظر می فریبد. میهمان چادر گل عذار می شود و سپاهیان می بینند که دیر کرده است .


لله ی پیرش به جست و جو برخاسته و اسب شاهزاده را در جلوی چادری می بیند و چون خبر     می گیرد شاه اسماعیل را واله و شیدا می یابد . چون به قصر باز می آید و از فراق گل عذار خسته و بیمار می افتد و چون به درد دلش گوش می سپارند تصمیم می گیرند که گل عذار را از رشیدخان خواستگاری نمایند . قرار و مدار گذاشته شده و شاه اسماعیل و گل عذار نامزد هم می شوند . اما رسم ایل است تا روز عروسی ، داماد در ایل آفتابی نشود.


شاه اسماعیل در شوق دیدار دلبندش سر از پا نمی شناسد و روزی که دزدکی به چادر گل عذار می رفت ، رشیدخان را می بیند و بخاطر حجب و حیایش ، بی احوالپرسی رد می شود و این امر به رشیدخان برمی خورد . تصمیم می گیرند که سیاه چادرها را برکنند و از این دیار کوچ کنند که    ایل ، این سرافکندگی را تحمل نمی تواند . اسباب سفر بربسته و چادرها را جمع می کنند و سوی هندوستان ره می سپارند . گل عذار که بی خبر از یار و به اجبار، همراه ایل می کوچد از حکایت حال نامه ای نوشته و در زیر اجاق مخفی اش می کند. چون شاه اسماعیل باز می آید هیچ نمی بیند واندوهگین به سنگ اجاق تیپایی زده و نامه ی گل عذار را می بیند و ماجرا راکه می فهمد نژند و بیمار به بستر می افتد.


 زمان می گذرد وروزی که زیبارخان را در باغی جمع می کنند تا از میان آنان دلداده انتخاب کند ، به عصیان برمی خیزد و درِ دروازه ها را می بندند که مبادا به دنبال گل عذار از قصر بیرون رود . اما شاه اسماعیل شمشیرش را چون صاعقه بر درب دروازه فرود آورده وبا شکستن قفل همراه اسبش "قمر" راهی فرداهای هستی اش می شود . در کوه و کمر می تازد و از صخره ها ، چشمه ها و سنگلاخ ها می گذرد و نشانی از گل عذار نمی یابد . اما ردّ ایل را می گیرد که سوی هندوستان می رود .


سر راه، قصر و بارویی می بیند بنام" هفت برادران" و چون به درونش می رود و دختری تنها و غمگین را نشسته و زار می یابد و به حرف دلش گوش می دهد به یاری اش برمی خیزد . دختر که پری نام داشت و در وجاهت و زیبائی ، چشم و دل زیبارخان دیار بود ، هفت برادر داشت که با بت پرستان در جنگ بودند . دخترِ شوریده بخت دل نگران آنها بود و شاه اسماعیل عزمِ میدان نبرد می کند و با جنگاوری هایش خصم را می شکند و به اتفاق هفت برادر سوی قصر راه می سپارند . برادران تصمیم می گیرند که خواهرشان را به عقد شاهزاده درآورند و عقد و عروسی هم سر می گیرد و اما شاهزاده بعد از مدتی می گوید:" باید دنبال گل عذار بروم که او چشم براه است ." می رود و ولی با وعده ای که وقتی با گل عذار سوی قندهار برمی گردد پری را نیز با خود ببرد .


دو دلداده از هم جدا می شوند و هفت برادران او را بر سر یک دو راهی می گذرند که یکی به راه    بی برگشت می رود و یکی به راه امن . شاهزاده راهِ بی برگشت را انتخاب می کند و راهی می شود . هرچه پیش تر می رود به بیم و هراس می افتد و راه را می بیند که انباشته از استخوان انسان است و از کوه و دشت وحشت می بارد. کسی پیدا نیست و سروصداهایی می آید که او را به وهم و لرز     می اندازد. یک سیاهی از دور می بیند و چون نزدیک می آید سواری پیدا می شود که قد فرازش بر بلندای اسب هیبتی سهمناک دارد. بر سرش کلاهخودی است و چهره اش پیدا نیست . آن سیاهی "عرب زنگی" بود . دختری رزم آور که تک و تنها در کوهساران مسکن گزیده بود و عهد داشت که بر سر راهش هرکه سبز شود بکشد و اگر زورش نرسید عنان و اختیار به دستش دهد . ماهیت خویش در لباس رزم پنهان کرده بود و کسی زن بودنش را حدس نمی زد . عرب، دلداده ای داشت که به دست" حبش" ، پهلوان هندوستان کشته شده بود و چون می خواست که به عرب دست یازد ، عرب سر به بیابان گذاشته و تقدیرش را با مرگ و خون پیوند داده بود .


عرب زنگی مثل اجل چون عزرائیل بر سر شاه اسماعیل فرود می آید و رزمی آغاز می گردد که هیچ کدام از دو رزم آور بر همدیگر عالب نمی آیند . شب می شود و دست از جنگ می شویند و عرب زنگی می گوید که امشب را مهمان منیو صبح که رسید باز نبردمان آغاز می شود . به برج و بارویی می روند که در و دیوارش با کله ی مردگان اندود شده و اسماعیل را تا صبح خواب نمی برد. فردا دوباره رزم آغاز می شود و تا چهار روز می پاید . هر روز تا غروب می رزمند و شبانگاهان که می شود دوست و رفیق می گردند . روز پنجم ، نیمه های شب شاه اسماعیل برمی خیزد و به قصد نمازِ حاجت رو به سوی چشمه می نهد . از" مولا علی" مدد می جوید و وقتی از نماز برمی خیزد چنان احساس قدرت می کند که سرش گیج رفته و محکم به زمین می خورد . سیدی نورانی در کسوت یک درویش ظاهر شده وتا دستی بر سرو شانه ی شاه اسماعیل می کشد ، شاه اسماعیل از خواب    پریده و نشانی از درویش نمی یابد . احساس می کند نیرویش فزونی یافته و خستگی از تنش بدر رفته است . بعد از خوردن و آشامیدن ، باز راهی میدان نبرد می شوند .


پس از خاک و غباری که در دشت بلند می شود شاه اسماعیل" عرب زنگی" را بر زمین می زند و چون با خنجرش می خواهد که پهلویش را بشکافد کلاهخود ازسرِ عرب زنگی سُر خورده و گیسوانش افشان و پرپشت رخ می نماید . شاه اسماعیل بهت اش می گیرد و خنجرش را غلاف کرده و از اینکه تا این مدت بر این شیرزن نتوانسته غلبه کند از خود مأیوس می شود . هر دو جنگاور به قلعه باز می گردند و عرب زنگی سرنوشت خود را به شاه اسماعیل می گوید و تصمیم می گیرند که به عقدهم درآیند .


بعد از این واقعه هردو با هم راهی هندوستان می شوند و اما از هندوستان بگویم که حاکم آنجا محمدبیگ عاشق گل عذار شده و اما گل عذار از ازدواج با او امتناع می کند و او را به زور به قصر   می برند . گل غدار بر سرِ موعد عروسی امروز و فردا می کند که شاید دراین فرصت دلداده ی جنگاورش بازرسد . چنین نیز می شود و عرب زنگی و شاه اسماعیل از راه می رسند و نزدیکی اتراقِ ایل ، میهمان پیرزنی می شوند . از ایلِ رشیدخان می پرسند و پیرزن سریع می گوید: " حالا فهمیدم که چرا گل عذار دست به دست کرده و از همسریِ سلطان امتناع می ورزد ." شاه اسماعیل مشتی طلا و جواهر به پیرزن می دهد و نامه ای می نویسد که پیرزن نامه رسانش شود. پیرزن که در مکاری رودست نداشت و با دخترش به قصر رفت وآمد داشت نامه را به گل عذار می رساند و از طریق پوشاندن لباسهای دخترش به گل غدار او را به منزلش می برد.


گل عذار در لباس مبدل با شاه اسماعیل روبرو می شود و دو دلدار ، مفتون و شیفته درهم می نگرند و نیمه های شب در فکر فرار می افتند که عرب  می گوید : « تا بدینجا هرچه گفتی گوش کردم و بعد از این اما نوبت توست که گوش به من دهی . ما با عزت و شرف گل عذار را از چنگ خصم در   می آوریم و گل عذار باید برگردد به قصر و بگوید که فردا را روز عروسی تعیین کنند. در همهمه ی جشن و سرور و از میان خیل لشکریان ، گل عذار را از چنگشان در خواهیم ربود .» شاه اسماعیل بر این حرف عرب زنگی غضبش می گیرد و اینکه آن وقت با لشکری از هند روبرو خواهند بود و توان چنین مقابله ای را ندارند. اما عرب زنگی ابرام و اصرار می کند و عذار را به قصر برمی گردا ند.


به" محمدبیگ" خبر می برند که گل عذار راضی به عروسی شده است و طبل و دهل راه افتاده و جشن و سرور بپا می شود. فردا که آغاز می گردد هلهله و پایکوبی همه جا را فرا گرفته و عرب زنگی در میان دریایی از مردم ، جلوی کجاوه ی عروس را می گیرد و در یک چشم بهم زدن شمشیر از نیام برمی کشد . گل عذار را از کجاوه ربوده و تحویل شاه اسماعیل می دهد و تا محمد بیگ و اطرافیانش بجنبند شاه اسماعیل گل عذار را بر اسبش گرفته و چون باد از مهلکه می گریزد . عرب زنگی می ماند و خصمی که لحظه به لحظه یورش خود را می افزاید . از سربازان کسی را یارای مقابله با عرب زنگی نمی ماند و میدان نبرد آماده می گردد تا جنگ تن به تن با پهلوانان شروع شود.


عرب زنگی که نیت اش به میدان درآمدن" حبش بود" تا انتقام خویش بازستاند از دور می بیند که حبش چون فیلی خروشان پا به میدان نهاده است . سریع از میدان به در رفته و خود را به مخفی گاه گل عذار و شاه اسماعیل می رساند که شاه اسماعیل را به میدان بفرستد . به خاطرِ خاطرات تلخش عرب زنگی از حبش واهمه داشت . شاه اسماعیل به میدان نبرد در می آید و وقتی به مصاف حبش می رود حبش می گوید که این همه کشته و این شیوه ی رزم ، دستخط عرب زنگی است  و تو را یارای چنین جنگاوری نمی بینم . شاه اسماعیل اعتراف می کند که کار عرب است و اما تا از روی نعش وی رد نشده دستش به عرب نخواهد رسید.


شاه اسماعیل و حبش گلاویز می شوند و اما شاه اسماعیل را یارای مقابله نمی ماند که یاد مولا علی و نعره ای که از دلش برمی آید چون توپ صدا کرده و  خوف بر اندام حبش می افتد و با سرِ بریده از روی اسب سرنگون می شود.


بعد از این ظفر ، عرب زنگی و شاه اسماعیل و گل عذار شبانه راهی می شوند و اما شاه اسماعیل در طی روزهایی که ره می پویند مسیر را طوری انتخاب می کند که برسند به قصر هفت برادران . در قصر هفت برادران، شاه اسماعیل بعد از دیدار دلداده اش « رمدار پری» پرده از راز عرب زنگی بر    می دارد و به اتفاق هرسه دلبندش راه قندهار را پیش می گیرند. وقتی به نزدیکی قندهار می رسند شاه اسماعیل می خواهد وارد شهر شوند و اما عرب می گوید :" مدتهاست از وطن دوری و بهتر است از وضع و اوضاع سردرآورده و بعد وارد شهر شویم." شاه اسماعیل ولی گوش نمی سپارد .


نامه ای به دربار می نویسد و می دهد دست قاصد و نگو که وزیر به دسیسه ،حیدرشاه را کشته و خود بجایش حکمرانی می کند . وزیر و اهل دربار دسیسه می چینند که با حفر چاههایی پر از خنجر و شمشیر ، شاه اسماعیل را در چاه اندازند و او را بکشند. شاه اسماعیل که آماده ی رفتن می شود عرب زنگی مخالفت کرده و می گوید : «" رمدار پری " از صبح، رمل واصطرلاب می اندازد و اما اوضاع آشفته تصویر می شود. تو برو که اگر وضعیت روبراه بود برمیگردی و ما را نیز می بری . »


شاه اسماعیل به اکراه اما ناچار می پذیرد و با غلامان و سپاهیان که به پیشوازش آمده اند راهی     می شود. در راه اسب هوشیارش قمر از رازِ چاهها سردرمی آورد و راه را کج کرده و شاه اسماعیل را سالم به دربار می رساند . در دربار بعد از کلی ماجرا چشمان شاه اسماعیل را کور کرده و او را در خارج از شهر به چاهی می افکنند . شاه اسماعیل توسط کاروانِ بازرگانان از چاه نجات یافته و اما با چشمانی نابینا در باغی طلسم شده گرفتار می آید .


عرب زنگی که پی به عمق فاجعه برده نبردی را آغاز کرده و هرچه گُرد و پهلوان بوده در مصافش سرباخته و مرگ و خون قندهار را در ماتم فرو برده است .


شاه اسماعیل که نومید و خسته سردرگریبان فرو برده و زیر سایه ی درخت آرمیده است صدای کبوترانی را می شنود که به همدیگر از سرنوشت شاه اسماعیل سخن می گویند . نگو که آن کبوتران "دختران حوری" هستند که به جلد کبوتر درآمده اند . آنان از چاره و درمان چشم شاه اسماعیل  می گویند که برگ درختی در" جزیره ی هیبت" می تواند نور چشمانش را به وی باز دهد . شاه اسماعیل که اینها را می شنود به التماس و زاری می افتد و کبوتران می روند که از برگ درختان جزیره ی هیبت بیاورند تا او برگها را با آب بشوید و برچشمانش نهد . چنین نیز می شود و شاه اسماعیل نور چشمانش را باز می یابد و اما رنگ چشمانش که سیاه بود به رنگ سبز درمی آید .


در طی ماجراهایی که نزدیک بود هرسه دلبندِ شاه اسماعیل جام زهر بنوشد راه نجاتی یافته می شود و هر سه یار، شاه اسماعیل را زنده و قبراق می یابند و بعد از قتل وزیرکه به دستان تنومند عرب و شاه اسماعیل اتفاق می افتد در شهر قندهار شادی و سرور، جای جنگ و خونریزی را گرفته و شاه اسماعیل عروسیِ هرسه سوگلی اش را یکجا در میان هلهله و جشن برگزار می کند



مثل هیچ کس( مریم حیدرزاده)

نظر

مثل هیچ کس

مث اون موج صبوری که وفاداره به دریا
تو مهی مثل حقیقت مهربونی مث رویا
چه قدر تازه و پاکی مث یاسای تو باغچه
مث اون دیوان حافظ که نشسته لب طاقچه
تو مث اون گل سرخی که گذاشتم لای دفتر
مث اون حرفی که ناگفته می مونه دم آخر
تو مث بارون عشقی روی تنهایی شاعر
تو همون آبی که رسمه بریزن پشت مسافر
مث برق دو تا چشمی توی یک قاب شکسته
مث پرواز واسه قلبی که یکی بالاشو بسته
مث اون مهمون خوبی که میآد آخر هفته
مث اون حرفی که از یاد دل و پنجره رفته
مث پاییزی ولیکن پری از گل های پونه
مث اون قولی که دادی گفتی یادش نمی مونه
تو مث چشمه آبی واسه تشنه تو بیابون
تو مث یه آشنا تو غربت واسه یه عاشق مجنون
تو مث یه سرپناهی واسه عابر غریبه
مث چشمای قشنگی که تو حسرت یه سیبه
چشمه ی چشمای نازت مث اشک من زلاله
مث زندگی رو ابرا بودنت با من محاله
یک روزی بیا تو خوابم بشو شکل یک ستاره
توی خواب دختری که هیچ کس و جز تو نداره
تو یه عمر می درخشی تو یه قاب عکس خالی
اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی
تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا
بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها
تو مث دفتر مشقم پر خطای عجیبی
مث شاگردای اول کمی مغرور و نجیبی
دل تو یه آسمونه دل تنگ من زمینی
می دونم عوض نمی شی تو خودت گفتی همینی
تو مث اون کسی هستی که میره واسه همیشه
التماسش می کنی که بمون اون میگشه نمیشه
مث یه تولدی تو مث تقدیر مث قسمت
مث الماسی که هیچ کس واسه اون نذاشته قیمت
مث نذر بچه هایی مث التماس گلدون
مث ابتدای راهی مث آینه مث شمعدون
مث قصه های زیبا پری از خوابای رنگی
حیفه که پیشم نمونن چشای به این قشنگی
پر نازی مث لیلی پر شعری مث نیما
دیدن تو رنگ مهره رفتن تو رنگ یلدا
بیا مثل اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
دید یارش داره میمیره موند ش و صرف نظر کرد